۲۷۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵

نم به دل نگذاشت خونم خنجر قصاب را
جذبه ی من می کشد از صلب آهن آب را

ابر چشم من چنین گر گوهر افشانی کند
کاسه ی دریوزه دریا کند گرداب را

صبح هر روز از شفق صد کاسه خون بر سر کشد
تا در آغوش آورد خورشید عالم تاب را

می تواند از دویدن سیل را مانع شدن
می کند هر کس عنانداری دل بی تاب را

نشأه صرف از می ممزوج می باشد بیشتر
آب در شیر از می روشن مکن مهتاب را

از گران جانی شود در هر قدم سنگ نشان
گر نیندازد به منزل راه پیما خواب را

پیش راه شکوفه خونین نگیرد خامشی
بخیه نتواند عنانداری کند خوناب را

می دهد اشک ندامت عاجزان را شستشو
بحر روشن می کند آیینه ی سیلاب را

خط بر آن لب های میگون تنگ می گیرد عبث
نیست حاجت صاف گرداندن شراب ناب را

در حریم وصل از عاشق اثر جستن خطاست
نیست ممکن خودنمایی در حرم محراب را

می کند بر خود فضای خلد را زندان تنگ
هر که در مستی رعایت می کند آداب را

از کجی گردند خلق از صید مطلب کامیاب
راستی خالی ز بحر آرد برون قلاب را

نیست کار ساده لوحان راز پنهان داشتن
صفحه ی آیینه بال و پر شود سیماب را

چشم عبرت باز کن، گردید چون مویت سفید
مگذران در خواب غفلت این شب مهتاب را

کشتی خود را سبک گردان درین دریا که نیست
بهتر از کام نهنگان مصرفی اسباب را

تیغ او را در نظر دارند دایم کشتگان
تشنگان در خواب می بینند صائب آب را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.