۱۱۶۰ بار خوانده شده

هزار اسب سپید ...

به سنگِ ساحلِ مغرب شکست زورق مهر،
پرندگان هراسان، به پرس و جو رفتند .

هزار نیزهء زرین به قلب آب شکست .
فضای دریا یکسره به خون و شعله نشست .

به ماهیان خبرِ غرقِ آفتاب رسید .
نفس زنان به تماشای حال او رفتند !
ز ره درآمد باد،
به هم بر آمد موج،
درون دریا آشفت ناگهان، گفتی
هزاران اسب سپید از هزار سوی افق،
رها شدند و چو باد از هزار سو رفتند !
*
نه تخته پارهء زرین، که جان شیرین بود؛
در آن هیاهوی هول آفرین رها بر آب !
هزار روح پریشان به هر تلاطم موج،
بر آمدند و به گرداب فرو رفتند !
*
لهیب سرخ به جنگل گرفت و جاری شد .
نواگران چمن از نوا فرو ماندند .
شب آفرینان بر شهر سایه افکندند.
سحر پرستان،
فریاد در گلو،
رفتند!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:سه آفتاب ...
گوهر بعدی:دلاویزترین
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.