۱۶۲۹ بار خوانده شده

ابر

تا غم آویز آفاق خاموش
ابرها سینه بر هم فشرده ،
خنده روشنی های خورشید
در دل تبرگی های فسرده،
ساز افسانه پرداز باران
بانگ زاری به افلک برده
ناودان ناله سر داده غمناک !

روز، در ابرها رو نهفته
کس نمی گیرد از او سراغی
گر نگاهی ،دَوَد سوی خورشید
کور سو می زند شب چراغی
ور صدایی به گوش اید از دور
هوی باد است و های کلاغی
چشم هر برگ از اشک لبریز

می برد باد تا سینه دشت،
عطر خاطر نو از بهاران.
می کشد کوه بر شانه خویش.
بار افسانه روزگاران،
من در این صبحگاه غم انگیز
دل سپرده به آهنگ باران.
باغ چشم انتظار بهار است.

دیر گاهی است کاین ابر انبوه،
از کران تا کران تار بسته،
آسمان زلال از دَم او
همچو ایینه ز نگار بسته
عنکبوتی است کز تار ظلمت ،
پیش خورشید دیوار بسته
صبح، پژمرده تر از غروب است.

تا بشنویم ز دل ابر غم را
در سر من هوای شراب است
باده ام گر نه درمان درد است؛
مستی ام گر نه داروی خواب است؛
با دلم خنده جام گوید:
پشت این ابرها آفتاب است !
بادبان میکشد زورق صبح  
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بهار می رسد، اما
گوهر بعدی:پرواز با خورشید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.