۱۲۰۸ بار خوانده شده
می وزد باد سردی از توچال
در سکوتی عمیق و رویاخیز
برف و مهتاب و کوهسار بلند
جلوهها می کند خیالانگیز
خاصه بر عاشقی که در دلِ خویش
دارد از عشق خاطرات عزیز
داند آن کس که درد من دارد.
خورده در جام شب شراب نشاط
ساقی آسمان مینایی
شهر، آرام. خانهها خاموش
جلوهگاه سکوت و زیبایی
نیمهشب زیر این سپهر کبود
من و آغوشِ بازِ تنهایی
در اتاقی چراغ میسوزد.
ماه مانند دختری عاشق
سر به دامان آسمان دارد.
چشم او گرم گوهرافشانی ست
در دل شب ستاره می بارد
گوییا درد دوری از خورشید
ماه را نیمهشب می آزارد.
آه، او هم چون من گرفتار است!
آفرید این جهان به خاطر عشق
آنکه ایجاد کرد هستی را.
تا مگر آدمی زند بر آب
رقمِ نقشِ خودپرستی را.
عشق، آتش به کائنات افکند
تا نشان داد چیرهدستی را
با دل شاعری چهها که نکرد!
در اتاقی چراغ می سوزد
کنج فقری ز محنت آکنده.
شاعری غرق بحر اندیشه
کاغذ و دفتری پراکنده.
رفته روحش به عالمِ ملکوت
دل از این تیره خاکدان کنده.
خلوتِ عشق عالمی دارد.
نقش روی پریرخی زیبا
نقشبندان صفحه دل اوست.
پرتوی از تبسمی مرموز
روشنی بخش و شمع محفل اوست
دیدگانی میان هالهٔ نور
همهجا، هر زمان مقابل اوست.
هر طرف روی دوست جلوهگر است
شاعر رنجیده در دلِ شب
پنجه در پنجهٔ غم افکنده،
گوییا عشق بر تنی تنها
محنت و رنج عالم افکنده.
دل به دریای حسرت افتاده
جان به گرداب ماتم افکنده.
در تب اشتیاق میسوزد.
سوخته پای تا به سر چون شمع
میچکد اشک غم به دامانش
میگذارد ز درد ناکامی
درد عشقی که نیست درمانش
دختر شعر با جمال و جلال
میکند جلوه در شبستانش
در کَفَش جامی از شراب سخن.
دامن دوست چون به دست آمد،
دل به صد شوق راز میگوید
گاه سرمست از شرابِ امید
نغمهای دلنواز میگوید
گاه از رنجهای تلخ و فراق
قصهای جانگداز میگوید.
تا دلی هست، های و هویی هست
میوزد باد سردی از توچال
میخرامد به سوی مغرب ماه
شاعری در سکوت و خلوت شب
کاغذی بیشمار کرده سیاه.
به نگاه پریرخی زیبا
میکند همچنان نگاه، نگاه
آه، این روشنی سپیدهدم است!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
در سکوتی عمیق و رویاخیز
برف و مهتاب و کوهسار بلند
جلوهها می کند خیالانگیز
خاصه بر عاشقی که در دلِ خویش
دارد از عشق خاطرات عزیز
داند آن کس که درد من دارد.
خورده در جام شب شراب نشاط
ساقی آسمان مینایی
شهر، آرام. خانهها خاموش
جلوهگاه سکوت و زیبایی
نیمهشب زیر این سپهر کبود
من و آغوشِ بازِ تنهایی
در اتاقی چراغ میسوزد.
ماه مانند دختری عاشق
سر به دامان آسمان دارد.
چشم او گرم گوهرافشانی ست
در دل شب ستاره می بارد
گوییا درد دوری از خورشید
ماه را نیمهشب می آزارد.
آه، او هم چون من گرفتار است!
آفرید این جهان به خاطر عشق
آنکه ایجاد کرد هستی را.
تا مگر آدمی زند بر آب
رقمِ نقشِ خودپرستی را.
عشق، آتش به کائنات افکند
تا نشان داد چیرهدستی را
با دل شاعری چهها که نکرد!
در اتاقی چراغ می سوزد
کنج فقری ز محنت آکنده.
شاعری غرق بحر اندیشه
کاغذ و دفتری پراکنده.
رفته روحش به عالمِ ملکوت
دل از این تیره خاکدان کنده.
خلوتِ عشق عالمی دارد.
نقش روی پریرخی زیبا
نقشبندان صفحه دل اوست.
پرتوی از تبسمی مرموز
روشنی بخش و شمع محفل اوست
دیدگانی میان هالهٔ نور
همهجا، هر زمان مقابل اوست.
هر طرف روی دوست جلوهگر است
شاعر رنجیده در دلِ شب
پنجه در پنجهٔ غم افکنده،
گوییا عشق بر تنی تنها
محنت و رنج عالم افکنده.
دل به دریای حسرت افتاده
جان به گرداب ماتم افکنده.
در تب اشتیاق میسوزد.
سوخته پای تا به سر چون شمع
میچکد اشک غم به دامانش
میگذارد ز درد ناکامی
درد عشقی که نیست درمانش
دختر شعر با جمال و جلال
میکند جلوه در شبستانش
در کَفَش جامی از شراب سخن.
دامن دوست چون به دست آمد،
دل به صد شوق راز میگوید
گاه سرمست از شرابِ امید
نغمهای دلنواز میگوید
گاه از رنجهای تلخ و فراق
قصهای جانگداز میگوید.
تا دلی هست، های و هویی هست
میوزد باد سردی از توچال
میخرامد به سوی مغرب ماه
شاعری در سکوت و خلوت شب
کاغذی بیشمار کرده سیاه.
به نگاه پریرخی زیبا
میکند همچنان نگاه، نگاه
آه، این روشنی سپیدهدم است!
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر بعدی:شباهنگ
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.