۳۲۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۸۱

ای سوختهٔ یوسُف در آتشِ یَعقوبی
گَهْ بیت و غَزَل گویی، گَهْ پایِ عَمَل کوبی

گَهْ دَوْر بِگَردانی، گاهی شِکَر اَفْشانی
گَهْ غوطه خوری عُریان، در چَشمهٔ اَیّوبی

خَلْقان همه مَرد و زن، لب بَسته و در شیون
وَزْ دولت و دادِ او، ما غَرقهٔ این خوبی

بر عشق چو می‌چَسپَد، عاشق زِچه رو خُسپَد
چون دوست نمی‌خُسپَد، با آن همه مَطْلوبی

آن دوست که می‌باید، چون سویِ تو می‌آید
از بَهرِ چُنان مهمان، چون خانه نمی‌روبی؟

چون رَزم نمی‌سازی، چون چُست نمی‌تازی؟
چون سَر تو نَیَندازی، از غُصّهٔ مَحجوبی؟

ای نَعْلِ تو در آتش، آن سویْ زِ پنج و شش
از جَذبهٔ آن است این کَنْدَر غَم و آشوبی

کِی باشد و کِی باشد، کو گل زِتو بِتْراشَد؟
بی عیبْ خَرَد جان را از جُملهٔ معیوبی

اَجْزایِ درختان را چون میوه کُند دارا
بِنْگَر که چه مُبدَل شُد آن چوب ازان چوبی

زین بِهْ بِتَوان گفتن، امّا بِمَگو، تَن زن
مَنْگَر زِ حساب ای جان، در عالَم مَحسوبی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۸۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.