۲۷۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۵۹

اَلا ای یوسُفِ مصری ازین دریایِ ظُلْمانی
رَوان کُن کَشتیِ وَصلَت، برایِ پیرِ کَنْعانی

یکی کَشتی که این دریا زِنورِ او بگیرد چَشم
که از شَعْشاعِ آن کَشتی، بِگَردد بَحرْ نورانی

نه زان نوری که آن باشد به جانِ چاکرانْ لایِق
ازان نوری که آن باشد جَمال و فَرِّ سُلطانی

در آن بَحْرِ جَلالَت‌ها که آن کَشتی هَمی‌گردد
چو باشد عاشقِ او حَق، که باشد روحِ روحانی؟

چو آن کَشتی نِمایَد رُخ، بَرآیَد گِردِ آن دریا
نَمانَد صَعبی‌یی دیگر، بِگَردد جُمله آسانی

چه آسانی که از شادی، زِعاشقْ هر سَرِ مویی
دَران دریا به رَقص اَنْدَر شُده غَلْطان و خندانی

نبیند خندهٔ جان را مَگَر که دیدهٔ جان‌ها
نِمایَد خدها در جسمْ آب و خاک اَرْکانی

زِعُریانی نشانی‌هاست بر دَرزِ لباسِ او
زِچَشم و گوش و فَهْم و وَهْم، اگر خواهی تو بُرهانی

تو بُرهان را چه خواهی کرد که غَرقِ عالَمِ حسّی؟
بُرو می‌چَر چو اُسْتوران دَرین مَرعایِ شهوانی

مَگَر اَلْطافِ مَخْدومی خداوندیِّ شَمسُ الدّین
رُبایَد مَر تو را چون باد، از وَسواسِ شیطانی

کَزین جُمله اشارت‌ها، هم از کَشتی، هم از دریا
مَکُن فَهمی مَگَر در حَقِّ آن دریایِ رَبّانی

چو این را فَهْم کردی تو، سُجودی بَر سویِ تبریز
که تا او را بیابد جان زِ رَحمَت‌هایِ یزدانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۵۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.