۳۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۵۷

هر آن چَشمی که گِریان‌‌ست در عشقِ دِلارامی
بِشارت آیَدَش روزی زِ وَصلِ او به پیغامی

هر آن چَشمِ سپیدی کو سِیَه کرده‌‌ست تَنْ جامه
سیاهَش شُد سپید آخِر، سپیدش شُد سِیَه فامی

چو گِریان بُوَد آن یعقوبِ کَنْعان از پِیِ یوسُف
بِشارت آمَدَش ناگَه، ازان خوش رویِ خوش نامی

مِثالِ نردبان باشد بنالیدن به عشق اَنْدَر
چو او بر نردبان کوشد، رَسَد ناگاه بر بامی

حَریفِ عشقْ پیش آید، چو بیند مَر تو را‌‌ بی‌خود
کَبابی از جِگَر در کَف، زِخونِ دلْ یکی جامی

که آبِ لُطفِ آن دِلْبَر، گرفته قاف تا قاف است
ازان است آتشِ هِجْران که تا پُخته شود خامی

برایِ اِمْتِحانِ مُرغِ جانِ عاشقِ وحشی
بَلا چون ضَربَتِ دامیّ و زُلفِ یارْ چون دامی

که تا زین دام و زین ضَربَت، کَشاکَش یابد این وحشی
نَمانَد ناز و تُندیْ او، شود هَمراز و هم رامی

چُنان چون میوه‌هایِ خام، ازان پُخته شود شیرین
که گاهَش تابِ خورشید است و گاهَش طُرّهٔ شامی

زِرنجِ عام و لُطفِ خاص، حِکْمَت‌ها شود پیدا
که تا صافی شود دُردی، که تا خاصه شود عامی

گَهی از خوفِ مَحْرومیّ و هِجْرانِ اَبَد سوزی
گَهی اَنْدَر امیدِ وصلِ یکتا زَفتْ اِنْعامی

خصوصاً دَردِ این مِسکین، که عالَم سوزْ طوفان است
زِهی تَلْخیّ و ناکامی، که شیرین است ازو کامی

به هر گامی اگر صد تیر آید از هَوایِ او
نگردم از هوایِ او، نگردانم یکی گامی

مَنَم در وامِ عشقِ شاه تا گَردن، بِحَمْدِاللّهْ
مُبارک صاحِبِ وامی، مُبارک گَردنِ وامی

زِهی دریایِ لُطفِ حَق، زِهی خورشیدِ رَبّانی
به هر صد قرن نَبْوَد این، چه جایِ سال و اَیّامی؟

زِمَخْدومی شَمسُ الدّینِ تبریزی بیابد جان
خلاصه‌یْ نورِ ایمانی، صَفایِ جانِ اسلامی

چه جایِ نورِ اسلام است؟ که نورانیّ و روحانی
شود والِهْ اگر پیدا شود از دفترشْ لامی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۵۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.