۲۳۵ بار خوانده شده

کسری و دهقان

شاه انوشیروان به موسم دی
رفت بیرون ز شهر بهر شکار

در سر راه دید مزرعه‌ای
که در آن بود مردم بسیار

*‌
*

اندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نود

دانهٔ جوز در زمین می کاشت
که به فصل بهارسبزشود

*
*‌

گفت کسری به پیرمرد حریص
که چرا حرص می‌زنی چندین‌؟

پای‌های تو بر لب گور است
تو کنون جوز می کنی به زمین‌؟

*‌
*‌

جوزه ده سال عمر می‌خواهد
که قوی گردد و به‌بار آید

توکه بعد از دو روز خواهی مرد!
گردکان کشتنت چکار آید؟‌!

*‌
*‌

مرد دهقان به شاه کسری گفت
مردم از کاشتن زبان نبرند

دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند

*‌
*

‌گفت انوشیروان به دهقان زه
زین حدیث خوشی که کردی یاد

چون چنین گشت شاه‌، گنجورش
بدره‌ای زر به مرد دهقان داد

*
*

‌گفت دهقان مرا کنون سخنیست
بو که افتد پسند و مستحسن

هیچ دهقان ز جوزبن در عمر
برنچیده است زودتر از من‌!

*
*

‌گفت کسری‌: زهازه ای دهقان
زبن دوباره حدیث تازه و تر!

هان به پاداش این سخن بستان
از خزینه دو بدرهٔ دیگر!...

*‌
*‌

کشور آباد می‌شود چون شاه
با رعایا کند به مهر سلوک

خانه یغما شود ز جهل رییس
ملک وبران شود ز جور ملوک
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:خمسه‌ مسترقه
گوهر بعدی:مرغ شباهنگ
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.