۳۱۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۴۶

سَحَرگَه گفتم آن مَهْ را که ای من جسم و تو جانی
بدین حالَم که می‌بینی، وَزْان نالَم که می‌دانی

وَرایِ کُفر و ایمانیّ و مَرکَب تُند می‌رانی
چه بَس‌‌ بی‌باکْ سُلطانی، همین می‌کُن که تو آنی

یکی بازآ به ما بُگْذر، به بیشه‌یْ جان‌ها بِنْگَر
درختان بین زِخونِ تَر، به شکلِ شاخِ مَرجانی

شُنودی تو که یک خامی، زِمَردانْ می‌بَرَد نامی
نمی تَرسَد که خودکامی نَهَد داغَش به پیشانی

مَشو تو مُنْکِرِ پاکان، بِتَرس از زَخْمِ‌‌ بی‌باکان
که صبرِ جانِ غَمناکان تو را فانی کُند، فانی

تو باخویشی، به‌‌ بی‌خویشانْ مَپیچ ای خَصمِ دَرویشان
مَزَن تو پَنجه با ایشان، به دَستانی که نَتْوانی

که شَمسُ الدّینِ تبریزی، به جان بَخشیّ و خون ریزی
زِآتش بَرکَند تیزی، به قُدرت‌هایِ رَبّانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۴۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.