۳۱۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۲ - مرگ سرخ به از مرگ زرد

شدم با یکی مرد عیّار یار
که بودش همی رزم و پیکارکار

سلحشور و سالوک و همت بلند
به پیرامنش نامداران چند

نهاده به سر تارک مهتری
نهفته به دل بویه ی سروری

هوای بزرگی بسر داشت مرد
نیاسوده یکدم ز ننگ و نبرد

بگفتم بدان نوخط کهنه کار
که جان و جوانی گرامی بدار

بخندید ازبن گفته آزادمرد
که ای فارغ از رنج و حرمان و درد

به میدان ز خون سرخ مردن بنام
به از مرگ در بستری زردفام

بگفتم به شهر اندر آیی همی‌؟
و یا اندرین کوه پایی همی‌؟

بگفتا به شهر اندر آیم بسی‌!
که جز دوستانم نداند کسی‌!

بگفتم که دولتسرایت کجاست‌؟
کجاخانه‌داری‌وجایت کجاست ؟

بگفت اندر آنجا سراییم نیست
جز اندر دل خلق جاییم نیست

بدو گفتم آنجا یکی خانه ساز
سرایی نو آیین و شاهانه ساز

که چون صفّ بیداد را بشکنی
به پیروزی آنجای مأوا کنی

نگر تا به پاسخ چه گفت آن دلیر:
که گر من شوم بر بداندیش چیر

سرای امارت بود جای من
نساید زمین دگر پای من

وگر خصم گردد به من چیردست
به میدان شوم بسته و زیردست

نشاید دگر جای‌، مأوای من
که زندان سلطان بود جای من

وگر کشته آیم به میدان کین
بود خانه‌ام تنگنای زمین

فزون از دمی نیست مرگ ای پسر
ز مرگست اندیشه‌اش صعب‌تر

چو اینست‌، پس مرگ در رزمگاه
به از درد و بیماری و اشگ و آه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۱ - تود و بید
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۳ - شکایت از مردم زمانه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.