۳۱۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۱۷

زِ رَنگِ رویِ شَمسُ الدّین، گَرَم خود بو و رنگَسْتی
مرا از رویِ این خورشید، عارَسْتیّ و ننگَسْتی

قَرابه‌یْ دل زِ اِشْکَستن شُدی ایمِن، اگر از لُطف
شرابِ وصلِ آن شَهْ را دَمی در وِیْ دِرَنگَسْتی

به بَزمَش جان‌هایِ ما، ندانستی سَر از پایان
اگرنه هَجْرِ بَدمَستَش، به بَدمَستیّ و جنگَسْتی

اَلا ای ساقیِ بَزمَش، بِگَردان جامِ باقی را
چرا بر من دِلَت رَحمی نیارَد؟ گویی سنگَسْتی

ازان میْ کو زِبَهرِ شَهْ دَهانِ خویش بُگْشادی
همه هستی فروبُردی، تو پِنْداری نَهنگَسْتی

زِبانگِ رَعدْ آن دریا تو بِنْگَر چون به جوش آید
وَلیک آن بَحْرِ میْ بودیّ و رَعدَش بانگِ چَنگَسْتی

رَوان گشته میْ‌اَش چون خون، دَرونِ دل به هر سویی
تو گویی دلْ چو قُدْسَستی و میْ هَمچون فَرنگَسْتی

که لشکرهایِ اسلامِ شَهِ ما را دَرونِ قُدس
زِنُصرت‌هایِ یَزدانی، بَران اَفْرنگْ هَنگَسْتی

به یک ساغَر نگردم مَست، تو ساقی بیش تَر گَردان
خرابی گَشتَمی گَر میْ زِجامِ شاهِ شَنگَسْتی

اَیا تبریز عقَلَم را خیالِ تو بِشورانَد
تو گویی بادهٔ صافی، خیالَت گویی بَنگَسْتی

تَرنگِ چَنگِ وصلِ او، بِپَرّانَد هَمی‌جان را
تو گویی عیسیِ خوش دَم، دَرونِ آن تَرنگَسْتی

پَیاپِی گردد از وَصلَش قَدَح‌ها، بر مِثالِ آن
که اَنْدَر جنگِ سُلطانی، قَدَحْ تیرِ خَدَنگَسْتی

چُنین عقلی که از تَزویر، مو در مویْ می‌بیند
شُمارِ مویْ عقل آن جا تو بینی، گویی دَنگَسْتی

زِتیزی‌هایِ آن جامَشْ که بَرق از وِیْ فَغان آید
قَدَحْ در رو هَمی‌آید به ریزش، گویی لَنْگَسْتی

چه بالایی هَمی‌جویَد میْ اَنْدَر مَغزِ مَستانَش
چو گردند شیرگیر از وِیْ، مَگَر گویی پَلَنگَسْتی

فراوان ریز در جانم، ازان میْ‌هایِ رَبّانی
زِبَحْرِ صَدْرِ شَمسُ الدّین، که کانِ خَمرْ تَنگَسْتی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۱۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.