۳۴۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۰۹

بَرِ دیوانگان امروز آمد شاهْ پنهانی
فَغان بَرخاست از جان‌هایِ مَجنونانِ روحانی

میانِ نَعْره‌ها بِشْناخت آوازِ مرا آن شَهْ
که صافی گشته بود آوازم از اَنْفاسِ حیوانی

اشارت کرد شاهانه که جَست از بَندِ دیوانه
اگر دیوانه‌اَم شاها، تو دیوان را سُلَیمانی

شَها هَمرازِ مُرغانیّ و هم اَفْسونِ دیوانی
بَرین دیوانه هم شاید که اَفْسونی فرو خوانی

به پیشِ شاه شُد پیری که بَربَندش به زنجیری
کَزین دیوانه در دیوان، بس آشوب است و ویرانی

شَهِ من گفت کین مَجنون، به جُز زنجیرِ زُلفِ من
دِگَر زَنجیر نَپْذیرد، تو خویِ او نمی‌دانی

هزاران بَند بَردَرَّد، به سویِ دست ما پَرَّد
اِلَیْنا راجِعُون گردد، که او بازی‌‌ست سُلطانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۰۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.