۳۳۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۹۷

صُبح چو آفتاب زد رایَتِ روشنایی‌یی
لَعْل و عَقیق می‌کُند در دلِ کانْ گدایی‌یی

گَر زِ فَلَک نَهان بُوَد در ظُلُماتِ کان بُوَد
گوهرِ سنگ را بُوَد با فَلَک آشنایی‌یی

نورْ زِ شرق می‌زَنَد کوهْ شِکاف می‌کُند
در دلِ سنگ می‌نَهَد شَعْشَعه عَطایی‌یی

در پِیِ هر مُنَوَّری هست یَقینْ مُنَوِّری
در پِیِ هر زمینی‌یی مُرتَقَبِ سَمایی‌یی؟

صورتِ بُت‌ نمی‌شود‌ بی‌دل و دستِ آزَری
آزَر بُت گَری کجا باشد‌ بی‌خدایی‌یی؟

گفت پِیَمْبَرِ بِحَق کادمی است کانِ زَر
فَرقِ میانِ کان و کان هست به زَرنِمایی‌یی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۹۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۹۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.