۵۸۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۷۶

هین که خروس بانگ زد وَقتِ صَبوح یافتی
شرح‌ نمی‌کُنم که بَسْ عاقل را اِشارتی

فَهْم کُنی تو خود که تو زیرک و پاکْ خاطِری
باده بیار و دل بِبَر زود بِکُن تِجارتی

نایْ به نُه دَهان‌ هَمی‌آرَد صُبحْ ناله‌یی
چَنگ زِ چَنگِ هَجْرِ تو کرد حَزین شِکایَتی

دَردِهْ‌ بی‌دریغ ازان شیره و شیرِ رایگان
شیر و نَبیدِ خُلْد را نیست حَدیّ و غایَتی

دَردِهْ باده ای چو زَر پاکْ زِ خویشمان بِبَر
نیست بَتَر زِ باخودی مَذهَبِ ما جِنایَتی

باده شادِ جانْ فَزا تُحْفه بیار از سَما
تا غَم و غُصّه را کُند اَشْقَرِ میْ سیاستی

عقل زِ نُقلِ تو شود مُنْتَقِل از عَقیله‌ها
دانشِ غَیب یابد و تَبْصِره و فَراستی

جامْ تو را چو دل بُوَد در سَر و سینه شُعله‌یی
مَستِ تو را چه کم بُوَد تجربه یا کِفایتی

دست که یافت مَشربی مانْد زِ حرص و مَکْسَبی
سَر که بیافت آن طَرَب کِی طَلَبَد ریاستی

شَستِ تو ماهیِ مرا چِلّه نِشانْد مُدّتی
دامِ تو کَرکَسِ مرا داد به غَمْ ریاضتی

قطره زِ بَحْرِ فَضْل تو یافت عَجَب تَبَدُّلی
پاک دلیّ و صَفْوَتی توسعه و اِحاطَتی

نَفْسِ خَسیسِ حِرص خو عاشقِ مال و گفت و گو
یافت به گنجِ رَحْمَتَت از دو جهانْ فَراغَتی

تَرکِ زیارَتَت شَها دان زِ خَری نه‌ بی‌خَری
زان که به جانْست مُتَّصِلْ حَجِّ تو‌ بی‌مَسافَتی

هیچ مگو دِلا هَلا طاقتِ رنج نیستم
طاق شو از فُضولِ خود حاجَت نیست طاقَتی

طاقتِ رنجِ هر کسی داری و می‌کَشی بَسی
طاقتِ گنج نیسْتَت این چه بُوَد خَساسَتی؟

سِرِّ دلِ تو جُز وَلا تا نَبُوَد که‌ بی‌گُمان
بر سَرِ بینی‌اَت کُند سِرِّ دِلَت عَلامَتی

حَشْر شود ضَمیرِ تو در سُخَن و صَفیرِ تو
نَقْد شود در این جهان عَرضِ تو را قیامَتی

از بَد و نیکِ مُجرمان کُنْد نَشُد وَفایِ تو
زان که تو راست در کَرَم ثابتی و مَهارتی

جان و دلِ مُرید را از شَهواتِ ما و من
جُز زِ زُلالِ بَحْرِ تو نیست یَقینْ طَهارتی

مُتَّقیان به بادیه رفته عِشا و غادیه
کعبه رَوان شُده به تو تا که کُند زیارتی

روحْ سُجود می‌کُند شُکرِ وجود می‌کُند
یافت زِ بندگیِّ تو سَروَری و سیادتی

بر کَرَم و کَرامَتِ خنده آفتابِ تو
ذَرّه به ذَرّه را بُوَد نوعِ دِگَر شهادتی

جُمله به جُست و جویِ تو مُعْتَکِفانِ کویِ تو
رویْ به کعبه کَرَم مُشْتَغِلِ عبادتی

پنج حِس از مَصاحِفِ نور و حَیاتِ جامِعَت
یاد گرفته ز اوْستا ظاهرِ پنج آیتی

گاه چو چَنگ می‌کُند پیش دَرَت رُکوعِ خوش
گاه چو نایْ می‌کُند بَهرِ دَمِ تو قامَتی

بَس کُن ای خِرَد ازین ناله و قِصّه حَزین
بویْ بَرَد به خامُشی هر دلِ باشهامتی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۷۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۷۷
نظرها و حاشیه ها
ناشناس
۱۴۰۰/۴/۱۵ ۱۵:۵۰

هرچه که لعل و شکر و قند بریزی تو ز کام.
احسن مرحبا که تو پند شدی در دل شیرین کلام
آرامش ما بودی صد حیف اگر تو رنجش ز من مثل خودت داشته باشی.
در مذهب یاران همه در صف جنگی به همان کفر کنیم عاجز بشود وصفف. پس ما و شما دین خدا را داریم. ما جمله برادر کین کجا را داریم. هر کس که برایش ثمری بوده چنین کرد. ورنه من تو جمله یه خاکیم. گر بوده علامت اثری زود بپاکیم.