۲۹۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۵۱

دَریوزه‌یی دارم زِ تو در اِقْتِضایِ آشتی
دی نُکته‌یی فرموده‌یی جان را برایِ آشتی

جان را نَشاط و دَمدَمه جُمله مُهِمّا تَش همه
کاری‌ نمی‌بینم دِگَر اِلّا نَوایِ آشتی

جانْ خشم گیرد با کسی گردد جَهانَش مَحْبَسی
جان را فُتَد یا رَب عَجَب با جسمْ رایِ آشتی؟

با غیر اگر خَشمین شَوی گیری سَرِ خویش و رَوی
سَر با تو چون خَشمین شود آن گاه وایِ آشتی

گَر دَست بوسِ وصلِ تو یابد دِلَم در جست و جو
بَس بوسه‌ها که دل دَهَد بر خاکِ پایِ آشتی

هر نیکویی که تَن کُند از لُطفِ دادِ جان بُوَد
من هر سَخا که کرده‌اَم بود آن سَخایِ آشتی

چون ابرِ دِیْ گِریان شُدم وَزْ برگ و بر عُریان شُدم
خواهم که ناگَهْ دَرغَژَم خوش در قَبایِ آشتی

سُلطان و شاهَنْشَه شَوَم اِجْری فِرِستِ مَهْ شَوَم
نیکولِقا آن گَهْ شَوَم کایَد لِقایِ آشتی

ای جانِ صد باغ و چَمَن تَشریف دِهْ سویِ وَطَن
هر چند بَدراییِّ من نَگْذاشت جایِ آشتی

از نوبهارِ لَمْ یَکُن این باد را تَلْطیف کُن
تا‌ بی‌بُخارِ غَم شود از تو فَضایِ آشتی

آلایشِ ما چیست خود با بَحْرِ جان و جَرّ و مَد
یا کِبْر و شیطانیِّ ما با کِبْریایِ آشتی؟

خاموش کُن ای‌ بی‌اَدَب چیزی مگو در زیرِ لب
تا‌ بی‌ریا باشد طَلَب اَنْدَر دُعایِ آشتی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۵۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.