۳۸۲ بار خوانده شده

تشنگی

بر سر مژگان یار من مزن انگشت
آدم عاقل به نیشتر نزند مشت

پرده چو باد صبا ز روی تو برداشت
ریخت به خاک آبروی آتش زرتشت

پیش لبت جان سپردم و به که گویم
بر لب آب حیات، تشنگیم کشت

پشت مرا اگر غمت شکست، عجب نیست
بار فراق تو، کوه را شکند پشت

خون مرا چشم جادوی تو نمی‌ریخت
از پی قتلم لبت به شیر زد انگشت

مغبچگان، پای از نشاط بکوبید
دختر رز می‌رود به حجلهٔ چرخشت

کافر و مؤمن چو روی خوب تو بینند
آن به کلیسا و این به کعبه کند پشت

دشمن اگر می‌کُشد، به دوست توان گفت
با که توان گفت اینکه: دوست مرا کُشت؟

آب حیاتش تراود از بن ناخن
آنکه لبت را نشان دهد به سر انگشت

کام، صبوحی نبرد از لب لعلت
تا که به خون جگر چو غنچه نیاغشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:اشک بیقراری
گوهر بعدی:چشم نرگس
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.