۳۹۹ بار خوانده شده

سودای دوست

رفت دلم همچو گوی، در خم چوگان دوست
وه که ز من برگرفت، رفت به قربان دوست

نی متصوّر مراست خوبتر از صورتش
ماه برآرد اگر سر ز گریبان دوست

بر سر سودای دوست گر برود سر زدست
پای نخواهم کشید از سر میدان دوست

گر همه عالم شوند دشمن جان و تنش
دوست رها کی کند دست ز دامان دوست؟

پر شده پیمانه ام گر چه ز خون جگر
بالله اگر بشکنم ساغر پیمان دوست

من نه به خود گشته ام فتنهٔ آن روی و موی
فتنهٔ جان و دل است نرگس فتان دوست

گر به علاج دلم آمده‌ای ای طبیب
درد دلم را بجوی، چاره ز درمان دوست

شیخ بر ایمان من، طعنه اگر زد، چه باک
کافر شیخیم ما، لیک مسلمان دوست

ذره صفت تا به چرخ، رقص کنان می‌روم
گر دهدم پرتوی، مهر درخشان دوست

در ره عشقش دلا! پای منه جز به صدق
جادوی بابل برد دست ز دستان دوست

خلق جهانی اگر زار و پریشان شوند
شکر صبوحی که شد زار و پریشان دوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:رخ زیبا
گوهر بعدی:اشک بیقراری
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.