۴۸۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۴۲

بانگی عَجَب از آسْمان دَر می‌رَسَد هر ساعتی
می‌نَشْنَود آن بانگ را اِلّا که صاحِب حالتی

ای سَر فروبَرده چو خَر زین آب و سَبزه بَس مَچَر
یک لحظه‌یی بالا نِگَر تا بوک بینی آیَتی

ساقی دَرین آخِرزمان بُگْشاد خُمِّ آسمان
از روحْ او را لشکری وَزْ راحْ او را رایَتی

کو شیرمَردی در جهان تا شیرگیرِ او شود؟
شاه و فَتی باید شُدن تا باده نوشی یا فَتی

بیچاره گوَشِ مُشترک کو نَشْنَود بانگِ فَلَک
بیچاره جانِ‌ بی‌مَزِه کَزْ حَق ندارد راحتی

آخِر چه باشد گَر شبی از جانْ بَرآری یارَبی؟
بیرون جَهی از گورِ تَن وَنْدَر رَوی در ساحتی

از پا گُشایی ریسَمان تا بَرپَری بر آسْمان
چون آسْمان ایمِن شوی از هر شِکَست و آفتی

از جانْ بَرآری یک سَری ایمِن زِ شمشیرِ اَجَل
باغی دَرآیی کَنْدَر او نَبْوَد خَزان را غارتی

خامُش کُنم خامُش کُنم تا عشقْ گوید شرح خود
شرحی خوشی جانْ پَروَری کان را نباشد غایَتی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.