۵۵۴ بار خوانده شده

حالت

آفاق پوشیده از فر بیخویشی است و نوازش
ای لحظه‌های گریزان صفای شما باد
دمتان و ناز قدمتان گرامی،‌ سلام!‌ اندر آیید
این شهر خاموش در دوردست فراموش
جاوید جای شما باد
ای لحظه‌های شگفت و گریزان که گاهی چه کمیاب
این مشت خون و خجل را
در بارش نور نوشین خود می‌نوازید
او می‌پرد چون دل پر سرود قناری
از شهر بند حصارش فراتر
و می‌تپد چون پر بیمناک کبوتر
تن،‌ شنگی از رقص لبریز
سر، چنگی از شوق سرشار
غم دور و اندیشهٔ بیش و کم دور
هستی همه لذت و شور
ای لحظه‌های بدینسان شگفت از کجایید؟
کی، وز کدامین ره آیید؟
از باغ‌های نگارین سمتی؟
از بودن و تندرستی؟
از دیدن و آزمودن؟
نه
من
بس بودم و آزمودم
حتی
گاهی خوشم آمد از خنده و بازی کودکانم
اما
نه
ای آنچنان لحظه‌ها از کجایید؟
از شوق آینده های بلورین
یا یادهای عزیز گذشته؟
نه
آینده؟ هوم، حیف، هیهات
و اما گذشته
افسوس
باز آن بزرگ اوستادم
یادم
آمد
چون سیلی از آتش آمد
با ابری از دود
بدرودی لحظه! ای لحظه!‌ بدرود
بدرود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:در آن لحظه
گوهر بعدی:در این شبگیر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.