۳۱۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۳۸۶

قَرّابه بازِ دانا هُش دار آبگینه
تا درمیان نَیُفتد، سودایِ کِبْر و کینه

چون شیشه بِشْکَنی، جان بسیار پایِ یاران
مَجْروح و خسته گردد، این خود بُوَد کَمینه

وان گَهْ که مَرهَم آری، سَر را به عُذر خاری
بر موزهٔ مَحَبَّت اُفْتَد هزار پینه

بِفْزا شراب و خوش شو، بیرون زِ پنج و شش شو
مَگْذار ناخوشی را گِردِ سَرایِ سینه

نی زان شرابِ خاکی، بَلْ کَزْ جهانِ پاکی
از دستِ حَق رَسیده، بی‌واسطه‌یْ قِنینه

در بَزمگاهِ وَحدت، یابی هر آنچ خواهی
در رَزْمگاهِ مِحْنَت، گَهْ آن نه و گَهْ این نه

جانی که غَم فُزودی، از شَمسِ حَقِّ تبریز
نو نو طَرَب فَزایَد، بی‌کُهنه‌هایِ دینه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۸۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۳۸۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.