۲۷۴ بار خوانده شده

حکایت اندر کار نادانی و بی‌سیاستی پادشاه

به نقیبی بگفت روزی امین
که بران صد پیاده در صف کین

او حدیث امین به جای بماند
بشد و صد سوار در صف راند

چون چنان دید گرم گشت امین
پس بدو گفت کای چنین و چنین

نه درین ساعت ای بدِ بدکار
منت گفتم پیاده بر نه سوار

چون نقیب این سخن ازو بشنید
نیک دانست پاک را ز پلید

گفت بر من ترش مکن بینی
که هم اکنون به چشم خود بینی

کز بدی خویت و ز مردی خویش
هم پیاده شوند و هم درویش

عزم و حزم شهان سوی کِه و مه
آهنین پای و آتشین سر به

بدگهر رای و یار کی دارد
دوزخ آب خدای کی دارد

زر ز آهن عزیزتر زان شد
کاهن از بیم شاه لرزان شد

رای بد ملک و دین روشن را
همچو یار بدست مر تن را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:در عدالت و ستم ناکردن
گوهر بعدی:فی تقلیدالملک
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.