۳۰۹ بار خوانده شده

در صفت اهل تصوّف

هر گدایی که بینی از کم کم
پادشاهیست با خیول و علم

همه دردی‌کشان ولی بی‌ظرف
همه مقری ولی نه صوت و نه حرف

چون سرِ عشق آن جهان دارند
همچو شمعند سر ز جان دارند

زانکه تاشان امید نبود و بیم
جانشان تن خورد چو شمع مقیم

پیش امرش چو کلک برجسته
سر قدم کرده و میان بسته

سگ درَد پوستین درویشان
ورنه چرخ است بندهٔ ایشان

باش تا روز حشر برخیزند
همه در دامنِ دل آویزند

تا ببینی تو خاصه بر درِ یار
پیش هریک هزار مرتبه دار

حرکت رفته از اشارتشان
حرفها جسته از عبارتشان

منتهای امیدشان تا او
قبله‌شان او و انسشان با او

همه خواهی که باشی او را باش
رو برش سوی خویش هیچ مباش

ژالهٔ ذل ز دل مران هرگز
کز ره ذل رسی به گلشن عزّ
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:اندر تصوّف و زهد ذکر التصوّف الزم علی الحقیقة لان فیه نجاة الخلیفة
گوهر بعدی:در طلب کردن از در دلها
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.