۲۷۵ بار خوانده شده

حکایت

آن شنیدی که پیر با همراه
گفت چون شد ز همرهیش آگاه

از سر و سینه بهر صحبت یار
پای سازم به ره چو مور و چو مار

گر تو کار سفر همی سازی
تو ز من خواه و گیر جان بازی

همرهت باشم و ز دزد و هراس
کم ز سگ مر ترا ندارم پاس

بس عجب نبود ار چنین باشم
گر کنم با سگی قرین باشم

بندم از جد و جهد و عشق و طلب
بر گریبان روز دامن شب

خود ز یاران نباشد ایچ محال
کین سگی کرد سیصد و نه سال

خفته اصحاب کهف و سگ بیدار
پاس همراه داشت بر درِ غار

راه چون مار و غار دارد ساز
یار در غار مار دارد باز

مصطفی را به دفع هر مکری
یار بایست همچو بوبکری

آب را گر نه آتشستی یار
خاک فعلستی و هوا آثار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:اندر دور قمر و گردش روزگار
گوهر بعدی:اندر نگاه داشتن راز و مشورت کردن
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.