۳۱۷ بار خوانده شده

حکایت

کرد روزی عمر به رهگذری
سوی جوقی ز کودکان نظری

همه مشغول گشته در بازی
کرده هریک همی سرافرازی

هریکی از پس مصارعتی
بنمودی ز خود مسارعتی

برکشیده برای خطّ و ادب
جامه از سر برون به رسم عرب

چون عمر سوی کودکان نگرید
حشمتش پردهٔ طرب بدرید

کودکان زو گریختند به تفت
جز که عبدالله زبیر نرفت

گفت عمّر ز پیش من به چه فن
تو بنگریختی بگفتا من

چه گریزم ز پیشت ای مُکرم
نه تو بیدادگر نه من مُجرم

نزد آنکس که دید جوهر خود
چه قبول و چه رد چه نیک و چه بد

میر چون جفت دین و داد بود
خلق را دل ز عدل شاد بود

ور بود رای او سوی بیداد
ملک خود داد سر به سر بر باد

نیک باشی ز دردسر رستی
ور بدی جمله عهد بشکستی

چون گرفتی ز عدل توشهٔ خویش
مرکب تو بود دو منزل پیش

آنچنان شو به حیرت آبادش
که دگر یاد ناید از یادش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:اندر تضرّع و عجز
گوهر بعدی:اندر ذکر و یاد کردن
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.