۳۲۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۲۹۷

چو در دل پایْ بِنْهادی،  بِشُد از دستْ اندیشه
میانْ بُگْشاد اسرار و میانْ بَربَستْ اندیشه

به پیشِ جان دَرآمَد دل که اَنْدَر خود مَکُن مَنْزِل
گِرانْ جان دید مَر جان را، سَبُک بَرجَستْ اندیشه

رَسید از عشقْ جاسوسَش که بِسْمِ اللَّه، زمین بوسَش
دَرین اندیشه بیخود شُد، به حَقْ پیوستْ اندیشه

خَراباتِ بُتان در شُد، حَریفِ رَطْل و ساغَر شُد
همه غیبَش مُصَوَّر شُد، زِهی سَرمَستْ اندیشه

بِرَست او از خوداَندیشی، چُنان آمد زِبی خویشی
که از هر کَس هَمی‌پُرسَد عَجَب، خود هستْ اندیشه؟

فَلَک از خوفِ دل کَم زد، دو دستِ خویش بَرهَم زد
که از من کَس نَرَست آخِر، چگونه رَستْ اندیشه؟

چُنین اندیشه را هر کَس، نَهَد دامی به پیش و پَس
گُمان دارد که دَرگُنجَد به دام و شَستْ اندیشه

چو هر نَقْشی که می‌جویَد، زِاندیشه هَمی‌رویَد
تو مَر هر نَقْش را مَپْرَست و خود بِپْرَستْ اندیشه

جواهر جُمله ساکِن بُد همه، همچون اَماکن بُد
شِکافید این جواهر را و بیرون جَستْ اندیشه

جهانِ کُهنه را بِنْگَر، گَهی فَربه، گَهی لاغَر
که دَردِ کُهنه زان دارد که نوزاد استْ اندیشه

که دَردِ زِه ازان دارد که تا شَهْ زاده‌یی زاید
نتیجه سَربُلند آمد، چو شُد سَربَستْ اندیشه

چو دل از غَمْ رَسول آمد، بَرِ دلْ جبرئیل آمد
چو مریم از دو صد عیسی شُده‌‌ست آبِسْتْ اندیشه

چو شَهْدِ شَمسِ تبریزی فَزایَد در مِزاجَم خون
ازان چون زَخْمِ فَصّادی، رَگِ دلْ خَستْ اندیشه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۲۹۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۲۹۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.