۳۷۸ بار خوانده شده

حکایت

چنین گویند مردی بود قصاب
بخیلی کز بخیلی بود در تاب

زکوه سیم و زر هرگز ندادی
وگر دادی بسی منت نهادی

جگربندی نهاده بود در پیش
خریداریش آمد سخت درویش

سوالش کرد آن درویش در بند
که چند می‌فروشی این جگربند

بدو گفتا که ای درویش بیمار
زکاتم گشت واجب چار دینار

بخر از من بدین مقدار این را
زکاتم این بود بردار این را

چو درمانده بد آن درویش حیران
بدان مایه زکات از وی خرید آن

گرفت و روی خود سوی هوا کرد
بر آن قصاب بسیاری دعا کرد

ولی زان پس بگفت ار بیع آن‌ست
خداوندا تو می‌دانی گران‌ست

زکوتی باشد کانچنان به تزویر
جزای آن چه باشد ویل و زنجیر

زکوتی کانچنان باشد تمامت
چه سنجد آن به میزان قیامت

برد جان پدر تزویر بگذار
مکش همچون خران بی‌فایده بار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:در تحقیق زکوة
گوهر بعدی:در تحقیق روزه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.