۳۴۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۵۹

من صید غم عشوه نمایی که تو باشی
بیمار به امید دوایی که تو باشی

لطفی به کسان گر نکند عیب بگیرند
غارت زدهٔ مهر و وفایی که تو باشی

مردم همه جویند نشاط و طرب و عیش
من فتنه و آشوب بلایی که تو باشی

ای بخت ز شاهی به گدایی نرسیدیم
در سایهٔ میمون همایی که تو باشی

از بس که ملایک به تماشای تو جمعند
اندیشه نگنجد به سرایی که تو باشی

خورشید به گرد سر هر ذره بگردد
آن جا که خیال تو و جایی که تو باشی

عرفی چه کند گر به ضیافت بردش وصل
با نعمت دیدار گدایی که تو باشی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۵۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.