۳۱۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۹۹

ای سَنایی عاشقان را دَرد باید، دَرد کو؟
بارِ جورِ نیکُوان را مَرد باید، مَرد کو؟

بارِ جورِ نیکُوان از دیّ و فردا بَرتَر است
وانِما جانِ کسی از دیّ و فردا فرد کو؟

وَرْ خیال آید تو را کَزْ دیّ و فردا بَرتَری
بَرتَری را کار و بار و مُلْک و بَردابَرد کو؟

در میانِ هفت دریا، دامَنِ تو خُشک کو؟
در میانِ هفت دوزخ، عُنصرِ تو سرد کو؟

این نداری خود، وَلیکِن گَر تو این را طالبی
آهِ سرد و اشکِ گرم و چهره‌هایِ زَرد کو؟

هر نَفَس بویِ دل آید از صِراطَ الْمُسْتَقیم
تا نگویی عشقِ رَه رو را که راه آوَرْد کو؟

گَرد ازان دریا بَرآمَد، گَردْ جسمِ اولیاست
تا نگویی قومِ موسی را دَرین یَم گَرد کو؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۹۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۲۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.