۳۵۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۳۲

مَستی بِبینی رازدان، می‌دان که باشد مَستِ او
هستی بِبینی زنده دل، می‌دان که باشد هستِ او

گَر سَر بِبینی پُرطَرَب، پُر گشته از وِیْ روز و شب
می دان که آن سَر را یَقینْ خاریده باشد دستِ او

عالَم چو ضدِّ یکدِگَر، در قَصدِ خون و شور و شَر
لیکِن نیارد دَم زدنْ از هَیبَتِ پابَستِ او

هر دَم یکی را می‌دهد تا چون درختی بَرجَهَد
حیران شود دیو و پَری، در خیز و در بَرجَستِ او

سَبْلَت قوی مالیده‌یی، از شیر نَقْشی دیده‌یی
ای فَربه از بایَستِ خود، باری بِبین بایَستِ او

زو قالَبَت پیوسته شُد، پیوسته گردد حالَتَت
ای رَغبَتِ پیوندها از رَحمَتِ پیوستِ او

ای خوش بیابان که دَرو عشق است تازان سو به سو
جُز حَق نباشد فوقِ او، جُز فقر نَبْوَد پستِ او

شَستِ سُخَن کم باف چون صیدَت نمی‌گردد زَبون
تا او بگیرد صیدِها، ای صیدِ مَستِ شَستِ او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۳۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۳۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.