۴۰۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۳۰

ای عاشقان ای عاشقان آن کَس که بیند رویِ او
شوریده گردد عقل او، آشفته گردد خویِ او

معشوق را جویان شود، دُکّانِ او ویران شود
بر رو و سَر پویان شود، چون آبْ اَنْدَر جویِ او

در عشقْ چون مَجنون شود، سَرگَشته چون گَردون شود
آن کو چُنین رَنْجور شُد، نایافت شُد دارویِ او

جانِ مَلَک سَجده کُند آن را که حَق را خاک شُد
تُرکِ فَلَک چاکر شود آن را که شُد هِنْدویِ او

عشقشْ دلِ پُر دَرد را بر کَف نَهَد، بو می‌کُند
چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دَسْتَنْبویِ او؟

بَس سینه‌ها را خَستْ او، بَس خواب‌ها را بَستْ او
بَسته‌‌ست دستِ جادوان، آن غَمْزهٔ جادویِ او

شاهانْ همه مِسکینِ او، خوبانْ قُراضه چینِ او
شیرانْ زده دُم بر زمین، پیش سگانِ کویِ او

بِنْگَر یکی بر آسْمان، بر قَلْعهٔ روحانیان
چندین چراغ و مَشْعَله بر بُرج و بر بارویِ او

شُد قَلْعه دارَشْ عقلِ کُل، آن شاهِ بی‌طَبْل و دُهُل
بر قَلْعه آن کَس بَررَوَد کو را نَمانَد اویِ او

ای ماه رویَش دیده‌یی، خوبی از او دُزدیده‌یی
ای شبْ تو زُلْفَش دیده‌یی، نی نیّ و نی یک مویِ او

این شب سِیَه پوش است ازان کَزْ تَعزیه دارد نشان
چون بیوه جامه سِیَه در خاک رفته شویِ او

شبْ فِعْل و دَستان می‌کُند، او عیشِ پنهان می‌کُند
 نی چَشم بَندَد چَشمِ او، کَژْ می‌نَهَد ابرویِ او

ای شب من این نوحه گَری، از تو ندارم باوری
چون پیشِ چوگانِ قَدَر هستی دَوان چون گویِ او

آن کَس که این چوگان خورَد، گویِ سعادت او بَرَد
بی پا و بی‌سَر می‌دَوَد، چون دلْ به گِردِ کویِ او

ای رویِ ما چون زَعفَران، از عشقِ لاله سْتانِ او
 ای دلْ فرورفته به سَر، چون شانه در گیسویِ او

مَر عشق را خود پُشت کو؟ سَر تا به سَر روی است او
این پُشت و رو این سو بُوَد، جُز رو نباشد سویِ او

او هست از صورت بَری، کارش همه صورتگَری
ای دل زِ صورت نَگْذری، زیرا نه‌یی یکتوی او

داند دلِ هر پاکْ دل، آوازِ دلْ زآوازِ گِل
غُرّیدنِ شیر است این، در صورتِ آهویِ او

بافیدهٔ دستِ اَحَد پیدا بُوَد پیدا بُوَد، پیدا بُوَد
از صَنْعَتِ جولاهه‌یی، وَزْ دست، وَزْ ماکویِ او

ای جان‌ها ماکویِ او، وِیْ قبلهٔ ما کویِ او
فَرّاشِ این کو آسْمان، وین خاکْ کَدبانویِ او

سوزانْ دِلَم از رَشکِ او، گشته دو چَشمَمْ مَشکِ او
کِی زابِ چَشمْ او تَر شود؟ ای بَحْر تا زانویِ او

این عشق شُد مهمانِ من، زَخْمی بِزَد بر جانِ من
صد رَحمَت و صد آفرین، بر دست و بر بازویِ او

من دست و پا انداختم، وَزْ جُست و جو پَرداختم
ای مُرده جُست و جویِ منْ، در پیشِ جُست و جویِ او

من چند گفتم‌هایِ دل، خاموش از این سودایِ دل
سودش ندارد‌هایِ من، چون بِشْنَود دلْ هویِ او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۲۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.