۲۳۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۱۴

در خرابات مجو همچو من میخواری
که به عمری نتوان یافت چنین خماری

کار سودازدگان عاشقی و میخواریست
هر کسی در پی کاری و سر بازاری

دل ما بود امینی و امانت عشقش
آن امانت به امینی بسپارند آری

عشق او صدره اگرمی کشدم در روزی
خونبها می دهمش از لب خود هر باری

کفر او رونق ایمان مسلمانان است
بسته ام از سر زلفش به میان زُناری

غم من می خورد آن یار که جانم به فداش
شادمانم ز غم یار چنین غمخواری

در همه مجلس رندان جهان گردیدم
نیست چون سید سرمست دگر سرداری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۱۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.