۲۵۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۹۵

عاقلی و نام عاشق می بری
عشقبازی نیست کار سرسری

عشق بازیدن به بازی هست نیست
خود نباشد عاشقی بازیگری

جام می بستان دمی با او برآر
تا دمی از عمر باقی برخوری

کی به گرد عیسی مریم رسی
چون تو عیسی را فروشی خر خری

دل بری کن از خیال غیر او
گر چو ما از عاشقان دلبری

کی قلندر را از او باشد حجاب
دردمندی کی بود چون حیدری

نعمت الله سر پیغمبر طلب
تا بیابی معجز پیغمبری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۹۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۹۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.