۲۴۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۵۷

عشق تو گنجی و دل ویرانه ای
مهر تو شمعی و جان پروانه ای

عقل دوراندیش و ما در عشق تو
نیست الا بیدلی دیوانه ای

آشنای عشقت آن کس شد که او
همچو ما گشت از خرد بیگانه ای

کار ما از جام ساغر درگذشت
ساقیا پر کن بده پیمانه ای

صوفی و صافی و کنج صومعه
ما و یار و گوشهٔ میخانه ای

غرقهٔ خوناب دل شد چشم ما
در نظر داریم از آن دردانه ای

عاشقی را سیدی باید چو من
پاکبازی عارفی فرزانه ای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۵۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.