۲۴۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۱۶

خیالش نقش می بندد بهه دیده
چنان نقش و چنین دیده که دیده

دو چشمم روشن است از نور رویش
به مردم می نمایم آن به دیده

خیال عارضش در دیدهٔ ما
بود نقشی بر آبی خوش کشیده

صبا در گلستان می خواند شعرم
شنیده غنچه و جامه دریده

درآمد از درم ساقی سرمست
چنان شاهی مرا مهمان رسیده

دلم آئینه گیتی نمائی است
به لطف خود لطیفش آفریده

فتاده آتشی در نی دگر بار
مگر از سیدم حرفی شنیده
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۱۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.