۲۴۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۸۹

با سر زلف بتی باز در افتاد دلم
لاجرم چون سر زلفش به سر افتاد دلم

مجمع اهل دلان زلف پریشان ویست
مکنم عیب درین جمع گر افتاد دلم

چه کنم مجلس عشقست و حریفان سرمست
خاطرم یافت چنین بزم و در افتاد دلم

دوش دلدار کرم کرد دلم را بنواخت
باز امروز در آن رهگذر افتاد دلم

ناظر اویم و منظور من اندر نظر است
نور چشمست که روشن نظر افتاد دلم

پردهٔ دل که حجاب دل و دلدارم بود
خوش بر افتاد از آن رو که بر افتاد دلم

سید ما خبری گفت ز حال دل خویش
زان خبر مست شد و بی خبر افتاد دلم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۸۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.