۲۴۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۷۶

در خرابات عشق سرمستم
از ازل بود تا ابد هستم

این سعادت نگر که دستم داد
کمری بر میان او بستم

بر لبم لب نهاد بوسه زدم
جان به جانان به ذوق پیوستم

بر در میفروش رندانه
با حریفان خویش بنشستم

چشم سرمست او چو می نگرم
زان نظر همچو چشم او مستم

عقل مخمور دردسر می داد
شکر گویم که رفت و وارستم

نعمت الله رسید مستانه
ساغر می نهاد بر دستم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۷۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۷۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.