۲۴۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۶۱

پادشاهی می کنم تا بنده ام
روز و شب در بندگی پاینده ام

روشنم از آفتاب عشق او
همچو ماهی بر همه تابنده ام

در هوای گلشن وصل نگار
بر لب غنچه خوشی در خنده ام

تا مگر بادی به خاکی بگذرد
خویشتن بر خاک ره افکنده ام

جان فدای عشق جانان کرده ام
تا قیامت زین کرم شرمنده ام

تا همه رندان من مستان شوند
در خرابات مغان و امانده ام

ساقی رندان بزم وحدتم
سید سرمست خود را بنده ام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۶۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.