۲۶۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۱۵

دل به دست زلف او دادیم باز
با پریشانی در افتادیم باز

بر امید آنکه بر ما بگذرد
رو به خاک راه بنهادیم باز

در خرابات مغان مستانه ایم
خوش در میخانه بگشادیم باز

توبه بشکستیم فارغ از خمار
داد خود از جام می دادیم باز

عقل بود استاد و ما مزدور او
این زمان استاد استادیم باز

غم بسی خوردیم از هجران ولی
از وصال یار دلشادیم باز

بندهٔ سید شدیم از جان و دل
از غلام و خواجه آزادیم باز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۱۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.