۲۵۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۸۷

بندهٔ خود ز خاک ره بردار
یک زمانی مرا به من بگذار

جان سپاری کنم به دیده و سر
گر تو گوئی که جان روا بسپار

ای دل ار عاشقی بیا می نوش
تا که گردی ز عمر برخوردار

ذوق عاقل مجو تو از عاقل
روی چون گل به نوک خار مخار

کار ما عاشقی و میخواریست
دولت این دولتست و کار این کار

گنج داری و بینوا گردی
کنج دل جوی و گنج را بردار

بر سر دار اگر نهی قدمی
نعمت الله بود تو را سردار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۸۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۸۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.