۲۷۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۴۰

آب چشم ما به هر سو رو نهاد
اشک خون آلود ما بر رو نهاد

جز خیال روی او نقشی ندید
دیدهٔ ما تا نظر را برگشاد

تا ببوسد خاک پایش آفتاب
بر سر کویش رسید و سر نهاد

داد ساقی داد سرمستان تمام
زاهد مخمور را جامی نداد

ای که گوئی عقل استادی خوشست
عقل مزدور است و عشقش اوستاد

لحظه ای بی او نمی خواهیم عمر
جان ما بی عشق او یک دم مباد

نعمت الله رفت یاد او به خیر
یاد بادا نعمت الله یاد باد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۳۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.