۲۶۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۵۸

آن لحظه که جان در تتق غیب نهان بود
در دیدهٔ ما نقش خیال تو عیان بود

بودیم نشان کردهٔ عشق تو در آن حال
هر چند در آن حال نه نام و نه نشان بود

عشق تو خیالی است که ما زنده از آنیم
بی عشق تو دل زنده زمانی نتوان بود

ما نقش خیال تو نه امروز نگاریم
کز روز ازل جان به خیالت نگران بود

گفتی که در آئینه به جز ما نتوان دید
چندان که نمودی و بدیدیم همان بود

خوش آب حیاتست روان از نفس ما
تا هست چنین باشد و تا بود چنان بود

سید قدحی باده به من داد بخوردم
آری چه کنم مصلحت بنده در آن بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.