۲۵۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۲۴

هوای درد بی درمان که دارد
سر سودای بی سامان که دارد

رفیق راه بی پایان که جوید
خیال مجلس جانان که دارد

همه کس طالب آنند و ما هم
ازین بگذر ببین تا آن که دارد

چو کفر زلف او دین و دلم برد
نظر بر خاطر ایمان که دارد

مرا مهمان جان است او شب و روز
چنین شاهی بگو مهمان که دارد

قدح گردید اکنون نوبت ماست
درین دوران چنین دوران که دارد

به عشقش چون مجال خود ندارم
بگو پروای خان و مان که دارد

چو من از جان و دل کردم تبرا
غم از دشوار و از آسان که دارد

هوس دارم که جان خود ببازم
ولی سید نظر بر بان که دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۲۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۲۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.