۲۵۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸۹

جان بی جانان تن بی جان بود
خوش بود جانی که با جانان بود

دردمندان را دوا درد دل است
این چنین دردی مرا درمان بود

عشق را خود با سر و سامان چه کار
کار عاشق بی سر و سامان بود

هر که او پابستهٔ زلف بتی است
همچو مو پیوسته سرگردان بود

هر کسی کز عشق او کشته شود
او نمیرد زنده جاویدان بود

عشق او گنجی و دل پروانه ای
جای گنجش در دل ویران بود

سید و بنده اگر خواهی بیا
نعمت الله جو که این و آن بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۸۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.