۲۶۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸۷

عقل کل در عشق سرگردان بود
لاجرم دایم چنین حیران بود

چرخ می گردد به عشقش روز و شب
همچو این درویش سرگردان بود

خود گدائی را کجا باشد مجال
اندر آن حضرت که آن سلطان بود

نوش کن دُردی درد او مدام
زانکه دُرد درد او درمان بود

گنج عشق او بجو در کنج دل
گنج او کنج دل ویران بود

روی چون ماهان بود تازه مدام
هر که او امروز در ماهان بود

سید مستان ما دانی که کیست
آنکه دایم مست با مستان بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۸۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۸۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.