۲۷۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۵۰

چون من ز ولای تو رسیدم به ولایت
تا جان بودم روی نتابم ز ولایت

ای یار بلای تو مرا راحت جان است
جان را چه کنم گر نبود ذوق بلایت

عمریست که ما منتظر دولت وصلیم
با من نظری کن ز سر لطف و عنایت

سریست مرا با تو که با کس نتوان گفت
رازیست که پیدا نتوان کرد بدایت

ای عقل برو از بر من ، هرزه چه گوئی
ترک می و ساقی نکنم من به حکایت

عشقست مرا مَحرم و عشقی به کمال است
درد است مرا همدم و دردیست به غایت

در کوی خرابات مغان مست و خرابم
هم صحبت من سید رندان ولایت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.