۲۸۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۲

سلطان عشق ملک جهان را روان گرفت
جانم فدای او که تمام جهان گرفت

این عشق آتشی است که جان مرا بسوخت
داغی به دل نهاد و دلم زان نشان گرفت

گفتم که دامنش به کف آرم زهی خیال
بی دست عشق ، دامن او چون توان گرفت

نقش خیال غیر اگر دیده ای به خواب
شکرانهٔ تمام دلم را به جان گرفت

پیران روزگار چو می نوش می کنند
با محتسب مگو که هوس بر جوان گرفت

مجنون اگر حکایت لیلی کند رواست
دیوانه است و نیست به دیوانگان گرفت

سید چو دید بنده که هستم غلام او
بگشود او کنار و مرا در میان گرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.