۲۵۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۱

سید ما بر درش مأوا گرفت
گوشه ای در جنت المأوا گرفت

خاطر ما در خرابات مغان
خوش مقامی یافت آنجا جا گرفت

مبتلائیم از بلای عشق او
زان بلا این کار ما بالا گرفت

آب چشم ما به هر سو شد روان
سو به سوی ما همه دریا گرفت

عقل رفت و یار مخموری گزید
عشق سرمست آمد و ما را گرفت

هرچه می گوئیم می گوید بگو
دیگری را کی رسد بر ما گرفت

نعمت الله سر به پای او نهاد
دست او یکتای بی همتا گرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.