۲۶۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲۷

عاشقی جان را به جانان داد و رفت
رو به خاک راه او بنهاد و رفت

تن رفیقی بود با او یار و غار
عاشقانه ناگهان افتاد و رفت

بر سر کویش رسید و سر نهاد
بند را از پای خود بگشاد و رفت

هر زمان نقشی نماید لاجرم
کرد روی چون نگاری شاد و رفت

زندهٔ جاوید شد ای جان من
گرچه می گویند او جان داد و رفت

آمد اینجا و غم عالم نخورد
زان روان شد مظهر ایجاد و رفت

بنده بودی بندگی کردی مدام
سید آمد بنده شد آزاد و رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.