۲۶۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲۶

نعمت الله جان به جانان داد و رفت
بر در میخانه مست افتاد و رفت

آفتابش از قمر بسته نقاب
آن نقاب از روی خود بگشاد و رفت

بود استادی به شاگردان بسی
کرد شاگردان همه استاد و رفت

در خرابات مغان مست و خراب
سر به پای خم می بنهاد و رفت

او خلیفه بود در بغداد تن
رخت را بربست از بغداد و رفت

عارفانه در جهان صد سال بود
نی چو غافل داد جان بر باد و رفت

سید ما بود ظاهر شد نهان
بندگان را جمله کرد آزاد و رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.