۲۶۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲۰

دل ز جان بگذشت و جانان بازیافت
ترک یک جان کرد و صد جان بازیافت

بست زُناری ز کفر زلف او
مو به مو اسرار ایمان بازیافت

خویش را در عشق او گم کرده بود
تا که از لطف خدا آن بازیافت

دُرد درد عشق او بسیار خورد
لاجرم در درد درمان بازیافت

گنج او در کنج دل می جست جان
گرچه مشکل بود آسان بازیافت

گرد میخانه همی گشتی مدام
یار خود در بزم رندان بازیافت

نعمت الله چون به دست او فتاد
سید سرمست مستان بازیافت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.